با وجود تمام تلخی ها و سختی هایی که آن سفر برایم داشت اما خیلی وجدانم آسوده بود. چیزی که متأسفانه فقدانش در همه مناطق، چه محروم و چه غیرمحروم، خیلی دیده می شود؛ حضور دائمی و مستمر طلبه هاست. او می گفت «اگر پیمانه عمرش پر شود، آنجا نه، در رختخواب فوت می کند. اگر قرار است بمیرد، بگذار با سربلندی و عزت در حال جهاد شهید شود».
درخیلی از روستاهای مناطق محروم، مسجد و مسجدی ها تمام سال را چشم به راه محرم و رمضان می نشینند تا یک روحانی عازم روستایشان شود تا هم نماز جماعت را به پا کند و هم دلشان را با موعظه و روضه صفا دهد. اما شرایط زندگی در بسیاری از این مناطق آنقدر سخت است که اکثر روحانی هایی که در طرح هجرت حوزه علمیه برای حضور در این روستاها اعلام آمادگی می کنند، به تنهایی و بدون همراهی زن و فرزند بار سفر می بندند. اما خیلی وقت ها زنانی هم پای همسرشان عازم روستاهای محروم می شوند و مهمان فرهنگ و سنت ها و زندگی ساده آن مردم می شوند تا فراتر از نماز و روضه و موعظه، با زنان و بچه های روستایی پیوند محبتی عمیق تر برقرار کنند. «زهرا کاردانی» یکی از همین زن هاست که حالا پنج سالی می شود همراه همسر و دو بچه خردسالش، هر محرم و رمضان از خانه و زندگی دل می کند و رابطه محبت آمیزش با روستانشینان از جنوب فارس تا روستاهای شمال و «زهکلوت» کرمان یک سفر تبلیغی زنانه را رقم می زند که با تمام سختی ها و شیرینی هایش، به تجربه ای زیبا و منحصر بفرد برای او تبدیل می شود. ایشان متولد سال 1368 است، حدود 8 سال است که ازدواج کرده و یک پسر پنج ساله و یک دختر دو ساله دارد. گفت وگوی ما با خانم کاردانی را بخوانید.
خیلی معمولی طلبه شدیم
من در دانشگاه الزهرای مشهد گرافیک می خواندم و همسرم در دانشگاه فنی خیام مخابرات می خواندند. ایشان در جلسه خواستگاری اشاره ای کرد به اینکه دوست دارد طلبه شود و محیط حوزه را امتحان کند. من سال آخر دانشگاه بودم و احساس می کردم این چندسال همه آن چیزی که به ما یاد داده شد، فقط ظاهر هنر بود؛ در دانشگاه هیچ چیزی از روح هنر به ما آموزش نداده بودند. این موضوع خیلی من را اذیت می کرد و بعد از تحصیلم احساس می کردم به چیزی که می خواستم نرسیدم. خودم روزهای آخر دانشگاه به این فکر می کردم که شاید این گمشده را بتوانم در حوزه پیدا کنم. وقتی همسرم در جلسه خواستگاری این صحبت را مطرح کردند، من خیلی استقبال کردم و گفتم اتفاقا من هم خیلی دوست دارم این فضا را تجربه کنم.
ما اسفند 89 عقد کردیم و فروردین 90 با هم به یک سفر رفتیم و یکی از جاهایی که طی سفرمان از آن عبور کردیم، شهر قم بود. حضور ما در این شهر کاملا اتفاقی بود. قبل از ازدواج این شهر را دوست نداشتم چون به نظرم یک شهر دلگیر و کوچک می آمد. وقتی کسی وارد قم می شود اولین جایی که می بیند، میدان 72تن است؛ دور این میدان بنرهای پذیرش حوزه نصب بود. به همسرم خیلی معمولی گفتم چقدر جالب که حوزه پذیرش زده، ایشان حرف من را پی گرفت و گفت ثبت نام می کنم. بعدا که از مسافرت برگشتیم، ایشان ثبت نام کرده بودند و شهریور ماه همان سال امتحان ورودی حوزه را داد و همینقدر معمولی و ساده همسرم وارد حوزه شد.
من را از فضای طلبگی ترسانده بودند
من در سال بعد یعنی سال 91 در جامعه الزهرا پذیرش شدم. من چون در یک محیط غیرمذهبی مثل دانشگاه هنر حضور داشتم، هیچ ذهنیتی نسبت به فضای جامعه الزهرا و حوزه نداشتم. اطرافیان و دوستانم من را از آن فضا ترسانده بودند؛ می گفتند حتما محیط بسیار خشک و بسته ای دارد و تو با روحیه شوخ و پر شر و شوری که داری، آنجا اذیت می شوی. در حالیکه وقتی من وارد جامعه الزهرا شدم دیدم چقدر آن فضا و طلبه هایش با تصویر تیپیکالی که از یک خانم طلبه در ذهن ما ساخته بودند، متفاوت بود.
محیطش پر از آرامش بود ارتباط شاگرد و استادی پر از مهر و احترام. این ها برای من خیلی جذاب بود. در دانشگاه این ها را ندیده بودم. یک ویژگی بسیار خاص و متفاوت آنجا، بحث اعتماد محوری بود؛ اینکه آنقدر بین همه افرادی که آنجا حضور دارند، اعتماد پررنگ است که شرمنده می شوی و خیلی کارها را خودت به خودت اجازه نمی دهی که انجام بدهی. این تفاوت ها با محیط دانشگاه برای من خیلی محسوس بود.
بعد از اولین سفر، تابوها در ذهنم شکست
طلبه های حوزه علمیه از یک مقطع تحصیلی به بعد اگر احساس کنند که آمادگی حضور در مناطق محروم و ارتباط گرفتن با مردم در حوزه های مختلف اعتقادی و فرهنگی را دارند، می تواند برای سفر به این مناطق اقدام کنند. پدر همسرم همیشه به او توصیه می کرد زمانی لباس روحانیت را بپوشد که اگر در خیابان کسی سوالی در حوزه های مختلف اعتقادی پرسید، نگوید نمی دانم. او همین توصیه را برای سفر تبلیغی نیز مدنظر داشت. سال 94 دیگر به این نتیجه رسید که این آمادگی را پیدا کرده و وظیفه دارد در مناطق محروم حضور پیدا کند. اولین سفرمان به یکی از روستاهای لارستان در جنوب فارس بود.
سال اولی که به اینجا آمدیم، پسرم یک سال و نیمه بود. خانواده و اطرافیان خیلی من را از غربت، از شرایط سخت مناطق محروم و یا از مریض شدن بچه ها و دسترسی نداشتن به امکانات می ترساندند. اما وقتی که آمدیم اول به خدا توکل کردم. من هربار که به سفر تبلیغی می روم، سلامتی بچه هایم را به خدا می سپارم. به خدا می گویم من بخاطر تو به این سفر آمده ام تو هم سلامتی بچه هایم را ضمانت کن. یکی دو سفر که به این مناطق آمدم، همه ترسم ریخت و تمام آن شماتت ها و هراس انداختن هایی که از طرف بقیه متوجه من می شد، اثرش را از دست داد. گاهی آدم از یک موضوع یا یک مکان، در ذهنش یک تابوها و تصاویری دارد که از قبل برایش ساخته شده است اما وقتی وارد آن فضا می شود و واقعیت ها را می بیند این تابوها می شکند.
اینجا همه وسایلش تبرّک است
به خانه ای که در اختیار طلبه ای که برای تبلیغ رفته قرار می دهند و اغلب کنار مسجد است، «خانه عالِم» می گویند. یک سوییت کوچک و جمع و جور که یک سالن 9 متری و یک آشپزخانه کوچک دارد. این جا یک پنجره کوچک به مسجد دارد که به خاطر همین من خیلی این خانه را دوست دارم. اثاثیه آنجا خیلی ساده است؛ وسایلی که شاید اگر در خانه خودمان باشد، آن را به عنوان وسایل غیرقابل استفاده رد می کنیم. مثلا استکان و نبلکی های تابه تا. در واقع اعضای روستا اغلب وسایلی که در خانه شاید استفاده ندارند و تک افتاده را آنجا گذاشته اند اما من همین وسایل ساده را خیلی دوست دارم. چون همیشه فکر می کنم این وسایل سال ها همنشین معنویتی بوده اند که از مسجد سرچشمه می گیرد و «خانه عالِم» را هم در بر می گیرد. در واقع همه این وسایل تبرّک است. من همیشه می گویم این خانه را خیلی دوست دارم، خیلی نور دارد؛ اگرچه فقط همان یک پنجره رو به مسجد را دارد اما بخاطر همسایگی با مسجد، از در و دیوارش نور می ریزد. این را اغراق نمی کنم واقعا اعتقاد دارم.
تنها پنجره خانه کوچک ما، به مسجد روستا باز می شود
حالا احساس می کنم روح هنر که از سال آخر دانشگاه دنبالش بودم را در منطقه محروم جنوب فارس و در زهکلوت کرمان پیدا کردم.
دلم می خواهد بچه هایم بگویند همه جای ایران خانه داشتیم
بچه های من نسبت به دور شدن از خانه و اتاق و اسباب بازی ها هیچ واکنش منفی نداشتند؛ همیشه خیلی مشتاقانه از سفر به اینجا استقبال می کنند؛ سیدعلی که می گوید اینجا خیلی خوب است! اول ماه رمضان که رسیدیم اینجا، سیدعلی خیلی با هیجان گفت: «آخ جون! رسیدیم آن خانه مان که کنار مسجد است». یا هر از چندگاهی در طول سال می گوید«مامان یادت هست یک وقتی یک جایی بودیم که خانه مان کنار مسجد بود؟ کاشکی دوباره آنجا برویم» بازی کردن با بچه های اینجا را خیلی دوست دارد؛ در محیطی که ما فکر می کنیم غیربهداشتی است و فضای مناسبی برای بچه ها نیست. در حالیکه بچه ها این تصورات ذهنی را ندارند و خیلی خوب و راحت هم با محیط ارتباط می گیرند و هم از آن لذت می برند. از خاکی که اینجا کف کوچه است و ما می گوییم آلوده است، نهایت استفاده را می کنند. هر روز می روند خاک کوچه را الک می کنند. اغلب خانواده ها وسایل شن بازی بچه های شان را پشت ماشین می گذارند و مثلا به شمال و کنار دریا می روند تا آن ها بتوانند شن بازی کنند؛ اما بچه های من وسایل شن بازی شان را می آورند اینجا بازی می کنند و حسابی کیف می کنند.
بازی کردن با بچه های مسجد را خیلی دوست دارند. سیدعلی صبح ساعت 9 و 10 که به مسجد می رود، نزدیک غروب به خانه برمی گردد. آن هم با ناراحتی که چرا بچه ها خانه رفتند و من در مسجد تنها می شوم. نزدیک اذان که می شود می گوید: «بابایی! دارند قرآن می خوانند بدو برویم مسجد!» الان امسال هم که دخترم دو ساله شده، تا سیدعلی و پدرش می خواهند به مسجد بروند، سریع کفش می پوشد و می گوید من را هم ببرید. خدا را شکر از طرف بچه ها هیچ مشکلی نداشتم. در زهکلوت که بودیم همینطور. پیش آمده که بچه ها مریض شوند اما من این سختی و بیماری را به حساب حضور در اینجا نگذاشته ام چون طبیعتا هر جای دیگری هم که زندگی کنیم بچه ها مریض می شوند. من دلم می خواهد وقتی که سیدعلی و فاطمه سادات بزرگ شدند با افتخار بگویند ما همه جای ایران خانه داشتیم و با همه بچه های ایران بازی کردیم.
رفتار همسر طلبه خیلی تعیین کننده است
این سفرها برای من همراه با یک ایمان شد و متوجه شدم چقدر حضور من اهمیت دارد. من اینطور فکر میکنم اگر خانم های طلبه بدانند حضورشان در کنار همسرشان در این سفرها به مناطق محروم چقدر اهمیت دارد، حتما همسران شان را در سفرهای تبلیغی همراهی می کردند. موقع برگشتن از سفر اولم بازخوردها و صحبت های خانم های اهالی آنجا را که می شنیدم متوجه شدم حضور من و بچه هایم چقدر این سفر تبلیغی را برایشان دوست داشتنی کرده و رفتار من چقدر اهمیت داشته است.
رفتار همسر طلبه خیلی وقت ها به کل حضور آن طلبه برچسب خوب یا بد می زند؛ یعنی اگر من رفتارم را طوری مدیریت کنم که مردم اینجا با حضور من راحت باشند و بتوانند ارتباط برقرار کنند، با منبر شوهر من نیز ارتباط خوبی برقرار می کنند. حتی رفتار بچه خانواده خیلی تأثیر دارد. مثلا در یک روستا ناراحت شده بودند که پسر حاج آقای قبلی موقع نماز شیطنت می کرده و نمازگزارها را اذیت می کرده است. در کل نسبت به رفتارها و برخوردهای خانواده طلبه ای که آنجا حضور پیدا می کند، خیلی بازخوردهای عجیب و دور از ذهنی برای مردم ایجاد می کند که این نیاز به مدیریت را جدی تر میکند. هرچقدر احترام بیشتری بگذاری، محبت بیشتری کنی و خودت را علاقمند به فرهنگ و سنت ها و داشتههایشان نشان دهی، بهتر و بیشتر با تو ارتباط برقرار می کنند و بیشتر تو را دوست خواهند داشت.
باید بلد باشم مدیریت کنم
بعدها که با مردم روستا صمیمی شدم، مثال هایی که از دلخوری های شان نسبت به زن آقای قبلی می زدند برایم خیلی جالب بود؛ دلخور بودند که از توت های درخت شان نخورده و می گفته گنجشک روی آن ها می نشیند. یا برایش که سبزی می بردند، نمی خورد و اعتقاد داشت که باید به شکل شهری ضدعفونی شود. ناراحت بودند که نانی که برای او پخته بودند را دوست نداشته است. ممکن است من هم طبق ذائقه ام به بعضی چیزها علاقه نداشته باشم، اما هیچ وقت علاقه نداشتنم را به آن ها ابراز نمی کنم؛ وقتی برایم چیزی می آورند آن را نشانه محبت و لطف شان می بینم و حتما می گیرم و تشکر می کنم. شاید ما فکر کنیم خیلی مسأله عادی است که بگوییم چیزی را دوست نداریم اما برای آن ها احساس خوبی ایجاد نمی کند و من به عنوان همسر طلبه، اگر همین موضوع کوچک را مدیریت کنم، باعث می شود ارتباط خیلی خوب و محبت آمیزی بین ما شکل بگیرد.
بازخوردها خیلی برایم هیجان انگیز بود
واقعیت این است که حضور من و ارتباطاتم فضای متفاوتی از تبلیغ و برنامه همسرم نیست. من که علوم حوزوی خوانده ام می توانم به سوالات شرعی و اعتقادی هم جواب بدهم اما بخش اصلی حضور من به عنوان یک زن همین ارتباط صمیمی است که با خانم ها برقرار می کنم.
بازخوردهایی که از مردم می گرفتم خیلی برایم هیجان انگیز بود. آن موقع خیلی هم دختر پرشور و نشاطی بودم؛ خانم های اینجا حتی آن هایی که مسن بودند خیلی به من محبت می کردند و برایشان حس خوبی بود که مثل خودشان بودم و سعی می کردم با آن ها ارتباط صمیمی داشته باشم. می گفتند «تا الان هیچ زن آقایی را ندیده ایم که زیاد از خانه بیرون بیاید. تو اولین زن آقایی هستی که بیرون می آیی و با ما نان می پزی» من سعی می کردم با همه سنت هایشان آشنا شوم و با آن ها همراهی کنم. این همراهی خیلی به دلشان مینشست و دوستش داشتند.
محبت و صمیمیت، اثر تبلیغ را بیشتر می کند
این بذر محبت که در مدت زمان حضور یک ماهه من در آن منطقه بین ما کاشته می شود، باعث می شود این ارتباط ریشه دار شود و در تمام طول سال به شکل تلفنی ادامه پیدا کند. اگر مردم این روستا به قم یا مشهد بیایند با آن ها قرار می گذاریم و همدیگر را می بینیم. این علاقه به آن ها و به بافت و ساختارشان باعث می شود آن ها هم به من علاقه داشته باشند و این ارتباط عمیق و محبت آمیز اثر تبلیغ را بیشتر می کند؛ مثلا اگر همسر من بعد از سه چهارسال حضور در این منطقه بگوید فلان رسم یا سنت اشتباه است، حالا این ارتباط جواب می دهد.
من هیچ وقت مستقیم به آن ها نگفته ام حجاب تان را باید رعایت کنید؛ اما بعد از این عمیق شدن ارتباط و محبت دوطرفه، وقتی می گویم مثلا در عروسی ها این سنت که فقط یک تور روی سرتان باشد، اشتباه است و با آموزه های دینی همخوانی ندارد، حالا برایشان قابل پذیرش است و می دانند بخاطر دلسوزی و محبت است، نه امر و نهی. این چهارسال محبت دوطرفه، اینجا جواب می دهد.
حکایت سگی که پایم را گاز گرفت
محرم دو سال پیش من باردار بودم و همسرم سفر اول به «زهکلوت» را تنهایی رفت؛ چون می گفت هم مسیر طولانی را قرار است با اتوبوس برویم و هم اینکه امکانات آنجا برای تو که باردار هستی خیلی کم است. بعد که برگشت همسرم گفت آنجا امکانات خیلی کم بود ولی کاش می توانستی بیایی. من هم مشتاق شدم سفر بعد را همراه او بروم.
در زهکلوت سرویس بهداشتی به آن صورتی که ما فکر می کنیم وجود ندارد، یک دستشویی تک، بین چند خانه مشترک است. برای مسواک زدن و ظرف شستن و. .. باید کنار یک چاه آب می رفتیم. یکبار که برای مسواک زدن به آن سمت رفتم، یک سگ به من حمله کرد و پایم را گاز گرفت. آن روستا فقط یه خانه بهداشت داشت که آن روز بهداشت یاری که آنجا کار می کرد هم به روستای کناری رفته بود و حتی امکانات شست وشوی زخم هم نداشتند. باید خودمان را به شهر می رساندیم. به یک مرکز بهداشت رفتیم که واکسن هاری نداشتند و با سختی زیاد از یک مرکز بهداشت دیگر، واکسن پیدا کردند و به من تزریق کردند.
خیلی ساعت های سخت و عجیبی را پشت سر گذاشتم. حتی الان که یادم می آید، گریه ام می گیرد. علاوه بر این آسیبی که از نظر جسمی دیدم، بعد از آن اتفاق اطرافیان من را به لحاظ روحی مورد حمله قرار می دادند ولی من خودم را پیدا کردم و این خیلی برایم باارزش بود که اگر تولد آدم هر سال می گذرد لااقل یک تغییری نسبت به پارسال کرده باشیم. واقعا برای من 28 سالگی ام با 29 سالگی ام خیلی متفاوت بود. یک پوسته ضخیم را از خودم دور انداختم و به همین خاطر این سفر خیلی برایم ارزش داشت.
می خواهم مرگمان عافیت طلبانه نباشد
با وجود تمام تلخی ها و سختی هایی که آن سفر برایم داشت اما خیلی وجدانم آسوده بود. به همسرم می گویم محرم امسال هم حتما می آیم. باید باقیمانده ترسی که در وجودم هست، بریزد؛ با خودم می گوید چرا جانم اینقدر عزیز است؟ چرا اینقدر عافیت طلبانه به زندگی نگاه می کردم؟
یکی از دوستانم همسرش مدافع حرم بود؛ من خیلی به ایمان و نگاهش به زندگی حسرت می خوردم. وقتی به او می گفتم نمی ترسی همسرت برود و دیگر برنگردد؟ او می گفت «اگر پیمانه عمرش پر شود، آنجا نه، در رختخواب فوت می کند. اگر قرار است بمیرد، بگذار با سربلندی و عزت در حال جهاد شهید شود» من امسال به همسرم همین را گفتم؛ اینکه اگر پیمانه عمر من و شما همینقدر باشد، بگذار در این راه بمیریم. بگذار لااقل گذر عمرمان عافیت طلبانه نباشد.
من به آرامش دل رسیدم که پر از احساس خوشبختی شده ام. این تجربه ای که در مناطق محروم داشته ام، باعث شده نوع نگاهم به دنیا خیلی فرق داشته باشد، هر اتفاقی که می افتد ته دلم آرام است و یقین پیدا کرده ام که خدا روزی رسان است. ما نباید نگران باشیم؛ این نگران بودن ما خلاف توکل کردن و اعتماد داشتن است.
می خواهیم یک جای خالی را پر کنیم
تا پارسال هر بار جای جدیدی می رفتیم؛ اما الان برای سومین بار است که به لارستان آمده ایم من اعتقاد دارم اولین باری که به اینجا آمدیم، روزی ما بود؛ انتخاب ما نبود و هیچ تصوری هم از اینجا نداشتیم. بعد از چند سفر که فضاهای مختلف، هم محروم و هم غیرمحروم را تجربه کردیم، همسرم تأثیرگذاری و ضرورت حضور در مناطق محروم را بیشتر دیدند. مناطقی مثل جنوب کرمان اصلا تا الان طلبه ای آنجا نرفته بود و وقتی ما رفتیم خیلی تعجب کردند که چرا همسرم خانواده اش را نیز با خودش آورده است. همین ها باعث شد احساس کنیم نیاز است بیشتر در مناطق محروم حضور داشته باشیم. احساس می کردیم در مناطق غیرمحروم شرایط حضور برای خیلی های دیگر وجود داشته باشد اما این امکان برای مناطق محروم وجود ندارد و شاید ما بتوانیم یک جای خالی را پر کنیم.
برای اینکه وجدانم راحت باشد
امسال که قسمت شد دوباره به لارستان برگردیم، به ایشان گفتم من از سال آینده نذر می کنم که حتما به سیستان و بلوچستان بروم؛ دوست دارم از این به بعد به این استان محروم بروم. دلم می خواهد یک وقت که پیر شدم و دیگر نمی توانستم در این سفرها شرکت کنم، وجدانم راحت باشد که برای وطنم کاری کردم و عافیت طلبانه برخورد نکرده ام که بگویم حالا سلامتی بچه هایم چه می شود؟
طلبه ها نباید در قم بمانند
چیزی که متأسفانه فقدانش در همه مناطق، چه محروم و چه غیرمحروم، خیلی دیده می شود؛ حضور دائمی و مستمر طلبه هاست. خیلی نیاز هست این عزیزان همیشه حضور داشته باشند. الان ما به نسبت سال اول که در این منطقه حضور داشتیم، یک سری تغییرات را می بینیم و احساس می کنیم اتفاقات خوبی افتاده است و دغدغه های مثبتی بین اهالی شکل گرفته است. اما موضوعی که من همیشه به همسرم می گویم این است که ما با سی روز حضور بین مردم رفتن، نباید انتظار یک انقلاب داشته باشیم. من الان نیاز و ضرورت این طرح «هجرت» حوزه های علمیه را متوجه شده ام؛ اینکه طلبه ها در قم نمانند. متأسفانه الان شاید نیمی از جمعیت قم، طلبه ها هستند که از شهرهای مختلف برای تحصیل آمده اند و همانجا ماندگار شده اند و ریشه دوانده اند. اما من واقعا این ماندن و ماندگار شدن در قم را درک نمی کنم. چرا باید فقط آن جا بمانیم؟ اگر من از یک منطقه محروم آمده ام که حتی یک روحانی برای برپایی نماز جماعت ندارند، چرا بعد از تمام شدن تحصیل به همانجا برنگردم و کنار مردمم نباشم؟ اگر روستا و شهر من نیازی داشته است که بخاطر آن نیاز تصمیم گرفته ام بیایم قم و درس بخوانم، چرا بعد که درسم تمام شد، برای رفع آن نیاز به همانجا برنگردم؟ اگر برنگردم بابت آن مسئول هستم.
مهم ترین رسالت طلبه
حتی من خیلی مکرر شنیده ام که حضرت آقا با ماندن طلبه ها در قم مخالف هستند. اما متاسفانه محیط قم از آنجایی که برای منِ طلبه خیلی راحت است، هم فکرهایم آنجا هستند و اذیت هایی که ممکن است در شهرهای مختلف بابت تفاوت فرهنگی یا تفاوت فرهنگی متحمل شوم، در قم اصلا وجود ندارد، این راحتی و آسایش زیر دندان آدم مزه می کند و برگشتن سخت می شود. به نظر من مهم ترین رسالت طلبه بعد از اینکه درسش تمام شود این است که به شهر و دیار خودش برگردد و این نیازها را جواب دهد. اگر شهر من از حضور طلاب اشباع است، من باید به جایی که به حضور طلبه نیاز است، برگردم. این مسأله مهم اگر اتفاق بیفتد حالا باید منتظر تغییرات و تاثیرات مهم بین مردم و مخصوصا در مناطق محروم باشیم وگرنه صرف یک بازه یک ماهه نمی توان انتظار تغییرات عمیق و عمده را داشت. مگر اینکه شبیه به اینجا، طی چند سال حضور در یک منطقه در ماه محرم و رمضان، با مردم در ارتباط باشیم، تماس بگیریم و در مواقعی که لازم است با هم حرف بزنیم و اگر مشکلی هست با ما در میان بگذارند. آن هم مگر چنددرصد اتفاق میفتد؟
ساده زندگی کردن را «انتخاب» کردم
برای من که گرافیک خوانده بودم، لذت بصری و زیبایی برایم مهم بود و به هماهنگ بودن وسایل خانه خیلی اهمیت می دادم اما اول، شروع یک زندگی طلبگی و بعد حضور در مناطق محروم، برایم یک ترمز خیلی قوی بود؛ یک ترمز قوی برای زیاده روی در دنیایی و تجملاتی زندگی کردن.
وقتی ازدواج کردیم، همسرم مهندسی مخابرات می خواند اما همزمان سرکار هم می رفت و در یک پروژه ساخت مسکن، مهندس ناظر بود. چه در خانه پدرم و چه اوایل ازدواج، از نظر مالی شرایط خوبی داشتیم و مشکلی نداشتم. اما وقتی آمدیم حوزه یکدفعه از یک حقوق خوب رسیدیم به شش ماه بدون شهریه و بدون حقوق زندگی کردن. همسر من اینقدر غرور داشت که اصلا دلش نمی خواست این قضیه را با خانواده ها مطرح کند. ما از همان اول زندگی مان را مستقل شروع کردیم و در آن شش ماه هم خودمان زندگی مان را پیش بردیم. بعد هم که سال 91 شهریه مان وصل شد. ما تا مدت ها ماهانه شصت هزارتومان شهریه داشتیم. من گاهی به شوخی به همسرم می گویم من وقتی با تو ازدواج کردم، از پدرم ماهیانه 80 هزارتومان پول توجیبی می گرفتم اما دو سال بعد ما، ماهانه 60 هزارتومان شهریه می گرفتیم! که واقعا جوابگوی زندگیمان نبود؛ ما آن موقع همان مقدار اجاره خانه می دادیم. همسر من از همان ابتدا که احساس می کرد زندگی دارد خیلی سخت می شود و حتی برای یک زندگی بسیار ساده هم نمی شود روی شهریه حساب کرد، کنار درس خواندن، کار می کردند. همین شرایط هم باعث می شد من از جهت شکل زندگی هم خودم را تربیت کنم.
اما من همیشه می گویم تا قبل از اینکه به مناطق محروم برویم، من مجبور به ساده زیستی بودم اما وقتی به این منطقه های محروم آمدم، ساده زیستی تبدیل به انتخابم شد. وقتی بعد از مسجد که به خانه می آیم می گویم چقدر خوب است آدم یک خانه کوچک داشته باشد، بدون هیچ وسیله زائدی. چقدر زندگی کردن در چنین خانه ای راحت و بدون دغدغه است. چقدر می شود به کارهای مهم تری رسید. من توی قم هم به نسبت اطرافیان و خانواده خودم، زندگی ساده ای دارم. وقتی اینجا هستم مدام به این مسأله فکر می کنم اما متاسفانه وقتی بر می گردم قم، دوباره درگیر همان زندگی قبلی می شوم. اینجا که هستم یک احساس آرامش دارم و می گویم چقدر خوب است آدم به اندازه ای که واقعا نیاز دارد وسیله زندگی داشته باشد. در چنین شرایطی چقدر وقت زیاد برای کتاب خواندن و کنار بچه ها بودن و صحبت کردن با هم داریم. ما اینجا کلا چهار تا بشقاب و دو تا قابلمه داریم. فقط دو تا پتو داریم که یا باید زیر پایمان بیندازیم یا روی خودمان. و چقدر بابت همین کم بودن وسایل احساس آرامش دارم.
حیف عمر ماست که صرف این چیزها شود
الان دیگر انتخابم ساده زیستی است و حتی وقتی قم هستیم خودم افسار نفسم را می کشم و می گویم فلان وسیله که به چشمم آمده، نیاز نیست و از دایره ضروریات عبور می کند. چیزی که الان خیلی ها دارند درگیرش می شوند، خوشگل زندگی کردن است. گاهی وقت ها در اینستاگرام پست هایی می بینم که بشدت تعجب می کنم. برای یک فنجان یا یک قوری یا حتی تخته سبزی خوردکنی، برنامه ریزی می کنیم و متد ذهنی داریم! یک چیزهایی که بنظرم سرعت گیر ما در مسیر زندگی و در راه اصلی است که پیش رویمان قرار دارد. ما برای اینکه وقتمان را صرف سِت کردن گلدان و پرده و کابینت کنیم، به دنیا نیامده ایم. خیلی کارهای مهم تری داریم که این ها حواسمان را از آن مهمترها پرت می کنند. حیف عمر ماست بابت این چیزها صرف شود.
چند وقت پیش یکی از دوستان در اینستاگرام لیستی را گذاشته بودند از کسانی که بهتر است آن ها را دنبال نکنیم؛ مثلا کسانی که از بچه هایشان به عنوان مدل استفاده میکنند یا کسانی که به جز ظاهرشان چیزی برای گفتن ندارند و... من دلم می خواست بگویم کسانی که یک زندگی شیک و خیلی تجملاتی را از خودشان نمایش می دهند را هم فالو نکنیم. چون زندگی هایمان دارد به سمتی می رود که ظاهر زندگی مهم تر از باطن و حاشیه مهم تر از متن شده است. با هم بودنمان آنقدر برایمان اهمیت ندارد که آن قوری و چایی خوشگل برایمان مهم شده است. من الان در سی سالگی در قله ای ایستاده ام که مدل خاص لباس برایم اهمیتش را از دست داده است؛ همینکه نیازم را برطرف کند، کافی است.
درباره کتاب «زن آقا»
سال 91 که وارد جامعه الزهرا شدم، یک کانون قلم و اندیشه داشت که کلاس های بسیار خوبی برگزار می کرد. من آنجا در کلاس های داستان نویسی شرکت می کردم. وقتی به این سفر تبلیغی آمدم، به عنوان تمرین داستان نویسی، خاطرات اینجا را می نوشتم؛ چون اتفاقاتی که اینجا می افتاد، خیلی جالب و خوب بود. اما برنامه ای برای اینکه آن ها را چاپ و منتشر کنم، نداشتم. موضوعی که باعث شد من برای چاپ این نوشته ها در قالب کتاب انگیزه بگیرم، این بود که من در فضای مجازی و در نگاه اطرافیانم می دیدم که هیچ روایت درست و مبتنی بر حقیقتی از زندگی طلبگی در ذهن آدم های خارج از این زندگی وجود ندارد. همیشه روایت آدم ها از زندگی طلبگی از یک طرف بام افتاده است؛ در مورد سطح زندگیشان از نظر میزان رفاه، یا فکر می کنند طلبه ها فوق العاده مرفه هستند و به قول همسرم که گاهی به شوخی می گوید، وقتی وارد حوزه می شوند، چاه نفت به نامشان می زنند یا اینکه از آن طرف بام بعضی ها فکر می کنند طلبه ها خیلی فلاکت باز زندگی می کنند. در مورد تفکراتشان هم یک عده فکر می کنند طلبه ها افرادی بسیار خشک مقدس و متعصب هستند که هیچ چیزی به جز اعتقادات خودشان را قبول نمی کنند. و از این قبیل کلیشه هایی که باعث شده کمتر روایت مبتنی بر واقعیتی از زندگی طلبه ها وجود داشته باشد.
من حس کردم روایتی که در طی این سه سال نوشته ام می تواند یک روایت شسته رفته و واقعی و معمولی باشد. به همین خاطر احساس کردم نیاز هست این روایت را ارائه کنم. سال گذشته کتاب را به سوره مهر دادم و الحمدلله سوره هم استقبال خوبی هم کرد و پذیرفت و پایان سال 97 کتاب چاپ شد. شکرخدا همانطور که فکرش را می کردم خیلی از کتاب استقبال خوبی شد. الان به چاپ نهم رسیده است. بازخوردهای خیلی خوبی هم از مخاطبان گرفتم و خیلی برایم دلگرم کننده بود.
فرنگیس، الگوی من است
اگر نخواهیم شعار دهیم، الگوی زندگی نمی تواند یک فرد واحد باشد. ما برای هر بعد شخصیتی مان ممکن است از یک نفر الگو بگیریم؛ من در زندگی ام از آدم های زیادی الهام گرفته ام اما اگر بخواهم بگویم الان الگوی زندگی ام کیست، می گویم «فرنگیس». وقتی کتاب فرنگیس را خواندم، شخصیت او خیلی من را جذب کرد. یک زن مقاوم، یک زن صبور و یک زن مسلط بر همه چیز، حتی جنگ! چیزی که باعث شد این زن را ستایش کنم این بود که هیچ چیز در زندگی اش او را از مدار زندگی خارج نکرد؛ حتی جنگ و حتی بمباران شدن و اشغال شدن روستای شان باعث نشد که این زن از مدار زندگی اش خارج شود. ما یک اتفاق کوچک در زندگیمان می افتد یا یک اختلاف نظر کوچک که با همسرمان پیدا می کنیم، باعث می شود از مدار زندگیمان خارج کنیم. ابراز نارضایتی می کنیم و حتی آدم های اطرافمان را تحت تاثیر قرار می دهیم. این زن چند بار زندگی اش را از دست می دهد و دوباره زندگی اش را می سازد. چندبار آواره می شود اما می رود روی کوه و دوباره برای خودش خانه می سازد.
این زن همیشه برای خودش یک بستر برای زندگی درست می کند. من واقعا خجالت کشیدم جلوی این زن. واقعا از او حیا کردم که این زن چقدر با ایمان و قوی پای زندگی، وطن و پای روستای خودش می ماند اما ما به محض اینکه چیزی گران می شود، همهچیز را زیر سوال می بریم. به محض اینکه زندگی مان یک ذره تحت تاثیر مشکلات قرار می گیرد، همه چیزمان را می بازیم. اما فرنگیس آنقدر حب وطن در دلش ریشه دارد که آن طور جلوی دشمن ایستادگی کرد. واقعا از این بابت خیلی به او غبطه خوردم و خیلی دوستش داشتم. اگر ببینمش واقعا دستش را می بوسم.